عقربو های ساعت نشان میدهی شب ازنیمو گذشتو ومن باوجودانبوی بازم خواب بو چشمم نمي آید بو آسمان مي نگرم ازپشت شیشو های قدي ستاره مي غلتدبر دامن من مي گشایم دفترشعرم را مي نویسم برسینو هی سپیدش از لذت آشنا شدنها از تب جدایي ها آیو های تنهایي را تدام روز را بو تو اندیشیدم تدام امروز را دلم برایت تنگ است خیلي هم تنگ
كاش دلت گمراه مي شدبو نگاىي ازمن درپهنو ي قلبت راه نمي یافته هیچكسي جزمن دلم عطرگیسوي تورا مي خواهد اجاق گرم آغوش تورا مي خواىد آه ستاره ىا ستاره ها دلم برایش تنگ است خیلي هم تنگ من دلداده ي اویم نبرده امش ازیاد آه نفرین براین روزوروزگار باد من اورا نمي بینم شاید وعده ي دیدار ما فقط درخواب است مي خواهم بخوابم افسوس خواب بو چشمم نمي آید
کاش صدای آشنایی بود همچون بال شاپرک یا . . .
کاش آغوشی بود کاش خاموشی نبود کاش هیچ کبوتری بی لانو نبود هنوز نشستو است در خاطرم آن خاطره ها گرچو سخت است اما آرزوها گم شده اند همچون رویاهای کودکانو جای حسرت باقی ست همچون ردپای غروب بر دل دریا انگارهمین دیروز بود بال کبوتر بچو ای را می بستم
انگار همین دیشب بود آسمان با من حرف می زد کاش خانو ای پیدامی شد،د ور از غبار اندوه و ابدی بود تا شامگاهی کو سحر فریاد می زد کاش تاریکی هم مرده بود
توي معبد چشات هرکي در زد ، باز نکن !
چون اونجا فقط زيارتگاه منه !
ü وفا را از ماهی بیاموز که وقتی از آب جداست می میرد،
نه از زنبور که وقتی از گلی خسته می شود سراغ گلی دیگر می رود.
ادعا نمی کنم،
همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم
ولی می توانم ادعا کنم که لحظاتی که به یادشان نیستم نیزدوستشان دارم
وقتی نیست ازقاصدچشم تودیگرخبری نیست
من دلشوره ی روزیهای نیامده ام رادارم ازاین احساسی کو درماگم شده واهمو دارم من درعطش بو تورسیدنم ولی انگارسالذاست کو راهمان ازین جداشده است وقلب ماهیان خاموش است مایکدیگررا نخواهیم دید هیچ وعده ی دیداری نخواىدبود وقتی نیست اکنون زمان خداحافظی ست گاهی کو فکرگذشتو خستو ام میکند وبو پشت سرنگاه میکنم بو روزى های کو آمدندورفتند بو خودمی گویم حوصلو کن شایدفرداروزدیگری باشد وبازبو فردایی می اندیشم بو فردایی کو چون چهاردیواری درآن مبحوس خواىم شد
وتنهایی کو مرا بو زنجیرخوادکشید تونیزبعدازاین مرامرده فرض کن منکو هیچ گاه خواب آسوده ای نداشتم بعدازاین دربیداری اینم آسوده نخواهی بود چو می گویم؟ وقتی نیست برای ماندن دیرشده است اکنون زمان خداحافظی ست
آه چقدر این شبهای تنهایی سرداست و ظلمت ستارگان خاموش گم می کند ماه را در دل آسمان غمی
روشن می کند مرا درسکوت شب و فکری کو آرام از ذىنم می گریزد باز مرا در برخواىد گرفت
آه کو چو نزدیک اندخنده ىای سایو ىا امشب بر قلبم چگونو خواىدگذشت ؟ خبری نیست از رایهای
دور... چو کسی خواهدآمد در زلالی شب و درتاریکی چو کسی قدم خواهد گذاشت ؟ آه چو شبی ست
دلم قطره ایست در یک دریای بی کران کاش سحر بیدار بود و بانگ بر می داد در تیرگی ی و در جاده
ای کو از آن تنها عبور خواهیم کرد تنهای تنها .